شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۷:۳۷
۰ نفر

همشهری دو - رقیه رودسرایی: واقعیت این است که تا زمانی که کودک بودیم علاقه‌مند بودیم هر سال چند روز مانده به سال نو، پدر لاستیک‌های ماشین را وارسی کند، آب و روغنش را چک کرده و جای هر کس را در مینی‌بوس مشخص کند تا وسط راه دعوایمان نشود، بعد ما هم مشتاقانه تا صبح خوابمان نمی‌برد و اذان صبح، به محض خواندن نماز راهی جاده می‌شدیم.

ولایت پدری

مسير طولاني بود و ميني‌بوس پدر، جان نداشت تا كل مسير را تخته گاز برود، براي همين مسير 8ساعته 12ساعت طول مي‌كشيد و چشم‌انداز جاده تا چشم كار مي‌كرد بيابان بود و بيابان! خسته مي‌شديم و حوصله‌مان سر مي‌رفت تا يكباره صداي پدر با ذوق و شوق بلند مي‌شد كه بچه‌ها! بچه‌ها! ما به سختي از بين وسايلي كه توي راهروي ميني‌بوس چيده شده بود خودمان را كنار پدر مي‌رسانديم و او با دست، دورها را نشان مي‌داد و مي‌گفت: ببينيد اون گوسفندها‌رو! من يادم نيست ولي حتما آن وقت‌ها ما هم ذوق مي‌كرديم.

اين رفت‌و‌آمد‌ها به ولايت پدري ادامه داشت تا وقتي كه ما اعتراض كرديم. ديگر دلمان نمي‌خواست 1000كيلومتر بكوبيم و برويم جايي كه هرسال عيد مي‌رويم، دلمان مي‌خواست همه جاي ايران را ببينيم نه فقط يك شهر خاص را و از آن شهر هم يك روستاي كوچك را. ولي پدر هميشه برنامه خودش را داشت. بعدتر كه بزرگتر شديم هر كدام‌مان براي ايام عيد برنامه‌اي براي خودمان داشتيم؛ يكي كنكور داشت و مي‌خواست خانه بماند براي درس خواندن، يكي مي‌خواست با بچه‌هاي دانشكده برود اردوي جهادي و... . عقل‌رس شده بوديم كه با پيشنهاد ويژه‌اي به سراغ پدر رفتيم براي خريد باغ و باغچه‌اي همين اطراف تهران تا ديگر لازم نباشد خودشان هم 1000كيلومتر بكوبند و بروند ولايتشان براي هواخوري!

آن سال‌ها ولي پدر سوداي ديگري در سر مي‌پروراند. ديده بوديم كه غيبت‌هايش طولاني مي‌شود وقتي مي‌رود پشت‌بام. ديده بوديم از بين پسته‌هاي خام، چاق و چله‌ترها را انتخاب مي‌كند، شنيده بوديم وقت احوال‌پرسي با خواهرش، كل پاييز و زمستان اول از برف و باران مي‌پرسد. واقعيت اين است كه خيلي خجالت كشيديم وقتي فهميديم همه روزهايي كه پدر را از رفتن منع كرده بوديم و به او گفته بوديم بازنشستگي وقت استراحت اوست پدر در حال لايروبي قنات امبرودستان بوده تا نهال‌هاي پسته‌اش خوب آب بخورند و حالا وقت به‌بار نشستن درخت‌هاي پسته، ما آمده‌ايم و نشسته‌ايم سر سفره حاضر و آماده!

ولي حالا برنامه همه دخترها و پسرها براي ايام عيد نوروز مشخص است؛ همه‌مان مي‌خواهيم برويم ولايت پدري. آن‌وقت بياييم و براي پدر تعريف كنيم كه توي روستا از ما پرسيدند كه بچه كي هستي؟ و ما گفته‌ايم ما نوه‌هاي محمد، پسر ذبيح‌الله هستيم. و پدر توي دلش قند آب شود. مي‌خواهيم برويم ولايت پدري تا پدر درخت‌هاي بادام را آن دورها به دامادها نشان بدهد و بگويد: «تا اون درخت‌هاي بادوم، زمين ماست. پارسال هم يك كيسه بادوم دادن طفلكي‌ها!»

پدر حتي ذره‌اي هم عوض نشده، حالا هم وقتي كنار دستش نشسته‌ايم، توي جاده‌اي كه تا چشم كار مي‌كند بيابان است. يكباره مي‌گويد: بچه‌ها، بچه‌ها اون گوسفندها‌رو ببينين. بعد ما نگاه مي‌كنيم و شادي توي دلمان غنج مي‌زند كه چه خوب است كه ولايت پدري داريم.

کد خبر 362369

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha